آدمها عشق را به گونههای مختلف تجربه میکنند. این اتفاق زندگی خیلیها را تحتتأثیر قرار داده و چگونگی مسیر رفتن و ادامهدادنشان را مشخص کرده است. درست مثل شخصیت روایت این هفته ما که حس کتابخوانی و کتاببازی از کودکی وجودش را درگیر کرد. محیط خانه پدربزرگ و کتابخانه پر از کتاب آن، این دلبستگی را دامن میزد و روزبهروز بیشتر میکرد.
پرسه و جستوجو در دنیای بزرگ کتابها از همان روزها روح کودکانه او را درگیر این مجموعه رنگارنگ کرد؛ قفسههایی که میتوانست پاسخ کنجکاویهای بیشمار او را بدهد و ساعتها سرگرمش کند. اما او بعدها علاقهمند دنیای فلسفه و عرفان شد. به همین دلیل، اولین گزینهای که برای ادامه تحصیل انتخاب کرد، حوزه علمیه بود.
رفتوآمد در این محیط و نشستوبرخاست با طلبهها، در نگاه او به زندگی و رنج بشر بیتأثیر نبود. اعظم عظیمی پاسخ خیلی از پرسشهایی را که مدتها ذهنش را مشغول کرده بود، در سالهای حضور در حوزه گرفت و باید آنها را به زبان کلمه درمیآورد.
درنهایت همسویی فلسفه و داستان، نوع روایتهایش را متفاوت کرد. دیدار با زنی متولد دهه ۶۰ که همزمان چند سنگر حوزه، ادبیات، تدریس، خانهداری و... را تجربه کرده است، ملاقاتی متفاوت است. شهرآرا محله قبلا با عظیمی گفتگو داشتهاست، اما چاپ آثار جدید و مناسبت روز شعر و ادب فارسی بهانه مجدد گفتگو شد.
کارشناسیارشد فلسفه دارد و مدرس حوزه علمیه است و تازه از کلاس برگشته است. سرشلوغیهای زیادی دارد؛ درس، حوزه، زندگی و لابهلای همه اینها روایت و نوشتن. اما پرحوصلهتر از این حرفهاست. آرام روبهرویمان مینشیند و همان ابتدای کلام میگوید: نوشتن به من حس اعتمادبهنفس و امنیت میدهد. همین یک عبارت کافی است تا پاسخ خیلی از پرسشهایمان را بگیریم.
متولد محله طلاب است و بزرگشده در یک خانواده مذهبی و بهقول خودش کتابباز. تعریف میکند علاوه بر خانه پر از کتاب پدربزرگ، محیط زندگیاش بهگونهای بوده که همیشه کتاب و مجلات در دسترسش بوده است: خواندن کتابها را که شروع میکردم، تا آخرین کلمه ادامه میدادم. این را هم اضافه کنم که از همان روزگار نوجوانی به کتابهای روایی و حدیث علاقه زیادی داشتم و نمیتوانستم از خیر مطالعه آنها بگذرم.
این موضوع را در مصاحبههایش گفته است. همهچیز از یک داستان جذاب در نشریه سروش نوجوان آغاز شد. او دوازدهسالگیاش را بهدلیل این حس دلچسب و خوب به خاطر دارد. تعریف میکند: اشتراک نشریه سروش نوجوان را داشتیم و مطالب آن را دنبال میکردم. تا آن روز قصه زیاد خوانده بودم، اما داستان انگلیسی «خواهران گمشده» چیز دیگری بود؛ کوتاه و خلاصه و شیرین.
آن روز حس کردم من هم میتوانم شبیه آن قصه بنویسم. روایتی را هم نوشتم. البته بهعنوان تکلیف مدرسه و بعد از آن نتوانستم قلم را کنار بگذارم. یک دفتر صدبرگ داشتم که هر موضوعی بهنظرم جالب میرسید، حتما باید در آن مینوشتم. این دفتر روزبهروز قطورتر میشد و دفترهای بعدی هم، تا اینکه مسیری متفاوت پیش پایم گذاشته شد که وارد حوزه نویسندگی شدم.
این شروعی بر تجارب پرافتوخیز در دورههای مختلف حوزه، دانشگاه و زندگی اوست. در همه مراحل، نوشتن جزئی از زندگیاش بوده است. میگوید: همیشه و همهجا دنبال سوژه بودم. سوژهها را که پیدا میکردم، باید مدتها کنارشان میبودم، با آنها زندگی میکردم و درگیرشان میشدم. اینطور روایتها عمق پیدا میکردند. برای من محتوایی قابلقبول بود که عمیق باشد، نه سطحی و ناپایدار.
مجموعه داستان «همهچیز مثل اول است» اولین تجربه اثر مکتوب او در حوزه ادبیات داستانی است که بهار ۱۳۹۵ به بازار نشر آمد و تجربه خوبی شد تا اعظم عظیمی شانسش را در حوزههای دیگر هم امتحان کند. البته بیشتر موضوعات محوریت مذهبی و روایی داشتند و نتیجهاش تألیف اثر بعدی در حوزه ایثار و شهادت بود.
کتاب «محسن» روایتگر زندگی محسن حاجیحسنی است که در حادثه منا شهید شد. این کتاب سبک نوشتاری متفاوتی با اولین اثر او داشت. او تألیفات دیگری درباره شهدا داشت که برخیهایشان آثاری گروهی بودند.
او در دوران زندگیاش با شخصیتهای مختلفی آشنا شده است که برایش حکم سوژه داشته و ذهنش را درگیر خود کردهاند. بعضیها را هم ندیده و فقط وصفشان را شنیده است. یکی از آنها استاد فاطمه سیدخاموشی (طاهایی) است؛ زنی جسور و توانمند و مؤسس مکتب نرجس در مشهد.
میگوید: پیشنهاد نوشتن زندگینامه استاد را انتشارات بهنشر آستانقدس به من داد. خیلی خوشحالکننده بود و فرصتی بهتر از این پیدا نمیشد که درباره این شخصیت بیشتر و بهتر بدانم. این بانو جزو شخصیتهای جریانساز مشهد بود.
داستان زندگیاش برایم خیلی جالب بود، آن هم در زمانی که زنها محدودیتهای زیادی داشتند و باورشان نمیشد بتوانند پیشرفت کنند و به مقامهای بالا برسند. حساسیت نوشتن درباره ایشان کم نبود و به همین دلیل اول باید دامنه اطلاعاتم را زیاد میکردم.
تحقیق و پژوهش جزو فرایندهای نوشتن اعظم عظیمی است که برای هر سوژه با شوق آن را دنبال میکند. میگوید: شنیده بودم استاد در زمان حیات گفتوگویی با تاریخ شفاهی آستانقدس داشتند که منبعی معتبر بود. این بود که در اولین قدم سراغ مرکز اسناد رفتم و مصاحبههای روزنامه و نشریههای دیگر هم به من درباره این شخصیت خیلی کمک کرد. نتیجه آن، مجموعه کتابی شد با عنوان «زنها روحانی نمیشوند».
این عنوان شاید خیلیها را ترغیب کند به اینکه بدانند پشت پرده زندگی زنان طلبه چیست و دنیای آنها چه تفاوتی با زنهای معمولی دارد.
فکرکردن به موضوعات فلسفی یکی از بزرگترین دغدغههای زندگی است؛ اینکه از کجا آمدهایم و به کجا میرویم، پاسخ به پرسشهایی که ذهن خیلیها را درگیر خود میکند، مثل اینکه اگر خدای ما خدایی خیرخواه و مهربان و انساندوست است و از رنجها و مشکلات زندگی ما باخبر است، نباید میگذاشت ما زیر این همه رنج تباه شویم. رمان «غمسوزی» پاسخ به همه این پرسشهاست.
میگوید دو سال گذشته یکی از پرکارترین سالهای زندگیاش بوده و حاصلش همین دو اثری است که به آن اشاره کردیم.
او در کنار کار تدریس در حوزه علمیه، پیوستگی در نوشتن و خواندن را هرروز دارد و کتاب از دستش نمیافتد. آن دختر نوجوان دوازدهساله تا حالا که به دهه چهارم زندگیاش رسیده، کلی نگاهش به زندگی و حتی نویسندگی فرق کرده است. میگوید: آن روزها فقط دوست داشتم نویسنده شوم و نمیدانستم ورود به این دنیای مهیج چه پستیوبلندیهایی دارد، اما حالا نویسندگی را با سختیهایش میشناسم و همه آنها را دوست دارم.
درباره تدریس و داستاننویسی که میپرسیم، میگوید: نسل ما نسل تشنه و درعینحال کوشایی بود که دنبال رفع عطش خود میرفت، وگرنه کسی نبود که درباره علاقهمندیهایمان با ما حرف بزند و راهنماییمان کند؛ اما نسل امروز نسلی خوشبخت است که اینهمه منابع مطالعاتی و آموزشی را در اختیار دارد.
کمترین کاری که من میتوانم برای آنها انجام دهم، انتقال تجربهها و چیزهایی است که در این حوزه میدانم و دریغ هم نمیکنم. تدریس در حوزه داستاننویسی هم از علاقهمندیهای من است.
* این گزارش ۲۶ شهریور ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۹ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.